روزها و ماه ها و سالها سپری شد تا کارگاه هم مانند بچه هایشان رشد کرد و بزرگ و بزرگتر شد. حاج رسول تلاش و برکت خدا را مثمر ثمر می دید و حاج فخرا هم تلاشش را دوبرابر میخواست. کارگاه آنقدر بزرگ شده بود که تبدیل به کارخانه شود و نان حداقل 200 خانواده را در بیاورد.

اما ماهم یادمان رفته بود کارها که بزرگتر میشود آدمها بزرگتر می شوند و به ازایش مشکلات بزرگتر…

من و شایان هم که کارمان پادویی بود. از صبح خروس خوان تا نیمه های شب مشغول حساب و کتاب و گرد کردن کارگرها بودیم. حاج فخرا هم مثل پدر از سود خوب و به صرفه مان خوشحال بود اما به قول مریم خانم همیشه در دلش رخت می شستند برای آنهمه کار و بار.

شایان برعکس من لقمه هایش را کوچک می گرفت و به شکل حال بهم زنی از باورهای پدر تعرف و تمجید می کرد:« ایولا به حاج رسول… همیشه ی خدا هم دستش به دهنش رسیده… هم جلوی زن و بچش خجالت زده نشده تا حالا… هیییع دارا خان قدر آقات رو بدون…»

من هم متعجب می پرسیدم:« جوری میگی قدر آقات رو بدون انگار هیچکس ندونه فکر میکنه خدایی نکرده یتیم بزرگ شدی… یا دور از جون آقات پول حروم گذاشته سر سفره اتون.»

لب و لوچه اش را می پیچاند و می گفت:« منظورم این نیست… کلا گفتم قدرش رو بدون…»

آهانی می گفتم و شک و تردید شاید بیهوده را سعی میکردم فراموش کنم.

یک روز در کارخانه به طور خیلی اتفاقی صدای حاج فخرا را می شنیدم که خطاب به پدر می گفت: « حاجی نمی دونم چرا چیزی به بچه ها نمیگی و قضایا رو ازشون پنهون میکنی…»

چه پنهان کاری؟؟؟ حاج فخرا چه میگفت؟؟؟ پدر من و پنهان کاری؟ آنهم با تک پسرش؟؟

گوش هایم را سوهان کشیدم و تیز کردم تا بفهمم قضیه از چه قرار است.

« چرا نمی خوای بدونن که دخل و خرجمون جور نیست؟! حداقل بدونن اگه تا چند هفته دیگه پول طلبکارا رو ندیم احضارمون می کنن دادگاه…»

انگار سطل بزرگی از آب یخ رویم خالی کرده بودند. گوشهایم درست می شنید؟ یعنی تا آمدیم کمی سود کنیم و دلمان خوش باشد که جواب تلاش های چندین و ساله مان را گرفته ایم سرو کله ی طلبکار پیدا شد؟ چطور من و شایان بی خبر بودیم؟؟؟ مایی که سرمان در حساب و کتاب است؟ 

« حاجی خودتم بهتر می دونی که اگه تا حالا ازمون شکایت نکردن و بچه ها و کارگرا نفهمیدن که اوضامون چجوریه… فقط و فقط به خاطر ریش گرو گذاشتن شیخ احمد و پول تو جیبی های خودت بود که به کارگرا رسیده…»

کارد می زدی خونم بیرون نمی ریخت. دود از سرم بلند شد وقتی شنیدم پدر از پول های خودمان می گذارد برای کارگر ها. سرم تیر می کشید وقتی یاد قناعت های بی خود و بی جهتش در این روزها می افتادم. دلم می خواست همانجا فریاد بزنم که:« دست مریزاد حاج رسول… دست مریزاد… حداقل به ما میگفتی… یعنی اینقدر ما نامحرمیم… دِ لامصب حداقل می گفتی قناعت های بیش از حد این چند وقتت برای چی بود… حداقل وقتی مامان می گفت چرا مرغ و گوشت نخریدی نمی ذاشتی به حساب اینکه چاق شدیم یا کارگرای مردم ندارن بخورن و چشمشون به دست و دهن ماست…حداقل میگفتی جیب این کارگرای ندار رو هر روز پر می کنی تا خدایی نکرده از ما عقب بمونن… حاجی کارات همه تحسین برانگیز حداقل می گفتی که داری از شکم ما میزنی واسه مردم… حداقل میگفتی رابین هود شدی…»

اما نشد، نشد که حرف دلم را داد بزنم. وقتی حرفهای پدر را شنیدم زبانم بند آمد. وقتی شنیدم که حاج فخرا التماس می کرد که:« حاجی تورو خدا بیا به جای این کارا روشمون رو عوض کنیم… ما که از تولید خیری ندیدیم… حداقل بیا چاره کنیم مثل قدیم قدم به قدم جلو بریم… البته نه به کندی قدیم… چی میشه اگه خط تولید رو ببندی و جنسارو از اونور بیاری… بابا اینهمه بار چینی میارن… اینهمه از ترکیه میارن… والا هم قیمتش مناسب تره هم کیفیتش رو مشتری قبول داره… حداقل دیگه نگران جیب خالی این بندگان خدا نیستی… به خودتم فشار نمیاد…»

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

موضوعات: رمان
[چهارشنبه 1397-05-24] [ 02:56:00 ق.ظ ]