قلم به دست
قلم فرصتی است برای به یادگار گذاشتن اندیشه ها...







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





هدف از ساخت این وبلاگ آشنایی بیشتر و آشناسازی بهتر با محیط طلبگی است علی الخصوص طلبگان موفق هنرمند یا علاقه مند به هنر... علی الخصوص هنر نگارش و نوشتن... با ما همرا باشید و برای هرچه بهتر شدن وبلاگ می توانید دست نوشته های خودتان را به آدرس ایمیل zeinabsahebian@gmail.com ارسال کنید... تا ماهم آنهارا به اشتراک بگذاریم.



جستجو




 
  آیینه ها_قسمت دوم ...

 

یقه اش را میگیرم و تا میتوانم به دیوار مجاور می کوبمش و در گوشش تمام آن جملاتی را که چند سال است در دلم مدفون شده فریاد میزنم: « مرتیکه ی عوضی آشغال… بارآخرت باشه اسم بابای خدابیامرزم و به زبون نجست میاری…» بی اعتنا به تقلا و بال بال زدنش بیشتر به دیوار زنجیرش میکنم و با صدایی رسا تر سرش داد می کشم:« به شرف اون خدابیامرز قسم… اگر یه روزم به عمرم باقی مونده باشه… برمیگردم و حقم رو از حلقوم تو اون فخرای ناچیز و تبارش بیرون میکشم… فقط برو دعا کن که تو و اون بالادستی هات تا اون روز زنده نمونید…»

غفوری همچنان دست و پا می زند و من بیشتر هوس میکنم تا عقده های این چند سال را از همه کس و همه چیز برسرش خالی کنم. مامور درشت هیکل با وساطت و جدیت تمام دستهایم را می بندد و جلوی چشمان خیره و منتظر همسایه ها کشان کشان به سمت پارکینگ می بردم اما من همچنان غفوری را فحش و ناسزا می دهم و سعی میکنم از لحظات باقی مانده آزادی ام استفاده کنم تا حداقل بادلی سبک پشت میله ها بروم.

مامور زندان بندم را نشانم می دهد و از هم بندی های نه چندان مهربانم میخواهد که جای خوابی به من دهند. همان اول سگرمه هایم را به هم می دوزم تا هم حساب کار دست این دوستان ناآشنا بیاید و هم می دانم که هرکس پشت میله ها بشکن زنان نمی رود مخصوصا اگر بداند به لطف قربان صدقه های دیروز و خط و نشان های امروز در این تقدیر مسخره چپانده شده.

پسرک لاغر اندامی با اشاره ی سیبیل کلفت جمع جلو می آید و تخت نزدیک به میله هارا  نشانم میدهد. مرد سیبیل کلفت سیبیلش را پیچ و تاپ می دهد و عاقل اندر سفیه سر تا پایم را نظاره میکند. روی تختش لم میدهد و رو به من می گوید:« به تیریپت نمی آد حبس کشیده باشی… مثل داش سهیلمون آماتور میزنی…» و سقولمه ای به پسرک لاغر اندام میزند. چشمم را سرتا سر آن چار دیواری رنگ پریده و کوچک میگردانم و دو مرد چاق و یک مرد قد بلند خط خطی که بوی سیگارشان تا چند فرسخی هم خفه ات می کند و آن پسرک لاغر اندام که نامش سهیل بود و مرد سیبیل کلفت را از نظر می گذرانم و نگاهم روی لیوان های پلاستیکی چرک گرفته و فلاسک پیرشان ثابت می ماند و دوباره با خودم تکرار می کنم که کجا هستم.

مرد سیبیلو طلبکارانه شاکی می شود که:« آهای یابو کری؟؟؟ میگم حبس کشیده ای یا نه؟ آماتوری؟ اصن واسه چی اوردنت اینجا؟ امثال شما جوجه فوفولا تو قیطریه اس نه اینجا کف زندون کنار ما. طول میکشه تا آب دیده بشی اینجا ولی یادت نره اینجا هرچی اژدر بگه همون میشه…»

نگاهی صامت به دهان و چشم و چالم می اندازد تا دست گیرش شود گوشی دستم آمده یا نه، اما من همچنان داغ زنجیر نامریی اینجا هستم.

بوی سیگار تند مرد چاق دماغم را می سوزاند و تنه ای که به میزند مرا سر هوش می آورد و اخم های کلفتش بیشتر در هم تنیده میشود: « کر بودی نشنیدی آقا اژدر چی گفت جوجه فوفول؟» و تنه ی بعدی را محکم تر می زند.

بی حوصله رهایش میکنم و ترس و خشمم را قورت می دهم تا بیشتر از این دردسر نشود. بند و بساطم را زیر تخت می چپانم و روی تشک می نشینم تا از نگاه های شرور اژدرخانی که چند دقیقه ای که از آشناییمان نمی گذرد در بمانم.

اما زهی خیال باطل…

به وضوح می بینم که شاکی و اخم آلود سیبیلش را تاب می دهد و چروک لباسش را مرتب می کند و نرم نرم نزدیک میشود تا خر خره ام را بجود.

لعنت به امروز و لعنت به آن نارفیق و آن مردک حریص پول پرست و فلان که هرچه می کشم یا از تقدیر است یا از… آخر جای کسی که فوق لیسانس مدیریت بازرگانی است و محصل دکتراست و روزی… ولش کن هرچه که بودم، چرا الان باید اینجا باشم؟ به خاطر گناه نکرده یا اعتماد به چشم خودم؟!!

بوی عرق متعفن اژدر خان حالیم می کند که الان وقت فکر کردن به این خزعبلات نیست. نگاه خون گرفته و مشت های درهم گره کرده اش را که می بینم در خودم فرو می روم تا کمی مظلوم به نظر برسم و دلش به حالم بسوزد. اما مثل اینکه کینه شتری تر از این حرف هاست. میله ی فوقانی تخت را به دست می گیرد و با پوزخندی ژکوند لب باز می کند که:

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

 

موضوعات: رمان
[پنجشنبه 1397-05-25] [ 05:32:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  آیینه ها_قسمت اول ...

 

چشمانم را می بندم و سیاهی عظیمی را تماشاگر می شوم. خودم را جای او میگذارم و سعی می کنم راه بروم و در و دیوار را لمس کنم تا شاید سرم به جایی برخورد نکند و آستینم به دستگیره در گیر نکند. می دانستم شبیه خوابگردهای فیلم ها و قصه ها شده ام. دستانی آماده برای شکار هوا و اجسام حاضر در اطراف و چشمانی بسته و صد البته پاهایی محتاط در گام برداشتن.

تصورش می کنم که چگونه بی خیال و آرام به نظر می رسد وقتی می خواهد کتاب هارا در قفس بگذارد و با لمس گوشه ی هرکدام از آنها به سرعت جایشان را در قفس مربوطه تشخیص میدهد یا وقتی که می خواهد کمی قدم بزند عصایش برایش کلیشه ای اضافی می شود و ترجیح می دهد پشت پیشخوان جایش بگذارد یا وقتی که گوشه ی چادر خاکی اش را می تکاند آنوقت است که هرکس ببیندش می فهمد که او به خوبی می بیند. گاهی احساس می کنم از اینکه نمی بیند سرکارم گذاشته و نقشه ای در سر دارد. نمی دانم چگونه اینگونه شد… تفسیراین ماجرا مسخره به نظر می رسد، هرکس بشنود می فهمد که یک تخته ام کم بوده و ای کاش کمی با او صمیمی تر بودم که وقتی میگفت: « داداش دلم خونه از این دوره زمونه» به پشتش نمیزدم و نمی گفتم که:«خون دلتو تف کن خوب میشی، بیخیال دنیا». ای کاش وقتی درد دل می کرد حداقل می پرسیدم:« خب چه مرگته؟؟!!» اما دریغ از همین یک جمله که در آن روزها دلش را می توانست خوش کند حداقل.

اف اف همچنان زنگ می زند و من همچنان خودم را در خیال او رها می کنم. داد و فریاد های غفوری را از پشت پنجره می شنوم و همچنان خودم را قانع می کنم که اگربه کسی هم به اندازه ی چشمت اعتماد داشتی و پشتت را خالی کرد باز کس دیگری هست که حاضری شرط ببندی تا آخرین نفس نفسش برای تو در می رود.

نمی دانم چه شد که زنگ های ممتد اف اف تبدیل به کوبش متوالی در خانه شد. در دل فحشی نثار کارگرهای درحال رفت و آمد ساختمان کردم که چه بی موقع ساعت ورود و خروجشان بود. دیگر کار از کار گذشته است. پیراهنم را با خونسردی می پوشم و دستی به موهای ژلیده ام میکشم. در خانه را که باز می کنم چهره ی طلبکار و درهم غفوری را می بینم که چشم در چشمم می گوید: «خودشه جناب سروان… خوده ناکسشه»

یک تای ابرویش را بالا می اندازد و با لحن طعنه آمیزی میگوید:«حضرت آقا یا گوششون سنگین شده یا خودشونو زدن به کری… فکر کردی خیلی تیز و بزی پسر حاج رسول؟؟؟!!!»

اسم پدر را که می شنوم آن هم از دهان آب نکشیده ی آن مردک بی همه چیز خن جلوی چشمم را می گیرد و رگ گردن را حس میکنم که بیرون زده است…

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

موضوعات: رمان
 [ 04:51:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت