چشمانم را می بندم و سیاهی عظیمی را تماشاگر می شوم. خودم را جای او میگذارم و سعی می کنم راه بروم و در و دیوار را لمس کنم تا شاید سرم به جایی برخورد نکند و آستینم به دستگیره در گیر نکند. می دانستم شبیه خوابگردهای فیلم ها و قصه ها شده ام. دستانی آماده برای شکار هوا و اجسام حاضر در اطراف و چشمانی بسته و صد البته پاهایی محتاط در گام برداشتن.

تصورش می کنم که چگونه بی خیال و آرام به نظر می رسد وقتی می خواهد کتاب هارا در قفس بگذارد و با لمس گوشه ی هرکدام از آنها به سرعت جایشان را در قفس مربوطه تشخیص میدهد یا وقتی که می خواهد کمی قدم بزند عصایش برایش کلیشه ای اضافی می شود و ترجیح می دهد پشت پیشخوان جایش بگذارد یا وقتی که گوشه ی چادر خاکی اش را می تکاند آنوقت است که هرکس ببیندش می فهمد که او به خوبی می بیند. گاهی احساس می کنم از اینکه نمی بیند سرکارم گذاشته و نقشه ای در سر دارد. نمی دانم چگونه اینگونه شد… تفسیراین ماجرا مسخره به نظر می رسد، هرکس بشنود می فهمد که یک تخته ام کم بوده و ای کاش کمی با او صمیمی تر بودم که وقتی میگفت: « داداش دلم خونه از این دوره زمونه» به پشتش نمیزدم و نمی گفتم که:«خون دلتو تف کن خوب میشی، بیخیال دنیا». ای کاش وقتی درد دل می کرد حداقل می پرسیدم:« خب چه مرگته؟؟!!» اما دریغ از همین یک جمله که در آن روزها دلش را می توانست خوش کند حداقل.

اف اف همچنان زنگ می زند و من همچنان خودم را در خیال او رها می کنم. داد و فریاد های غفوری را از پشت پنجره می شنوم و همچنان خودم را قانع می کنم که اگربه کسی هم به اندازه ی چشمت اعتماد داشتی و پشتت را خالی کرد باز کس دیگری هست که حاضری شرط ببندی تا آخرین نفس نفسش برای تو در می رود.

نمی دانم چه شد که زنگ های ممتد اف اف تبدیل به کوبش متوالی در خانه شد. در دل فحشی نثار کارگرهای درحال رفت و آمد ساختمان کردم که چه بی موقع ساعت ورود و خروجشان بود. دیگر کار از کار گذشته است. پیراهنم را با خونسردی می پوشم و دستی به موهای ژلیده ام میکشم. در خانه را که باز می کنم چهره ی طلبکار و درهم غفوری را می بینم که چشم در چشمم می گوید: «خودشه جناب سروان… خوده ناکسشه»

یک تای ابرویش را بالا می اندازد و با لحن طعنه آمیزی میگوید:«حضرت آقا یا گوششون سنگین شده یا خودشونو زدن به کری… فکر کردی خیلی تیز و بزی پسر حاج رسول؟؟؟!!!»

اسم پدر را که می شنوم آن هم از دهان آب نکشیده ی آن مردک بی همه چیز خن جلوی چشمم را می گیرد و رگ گردن را حس میکنم که بیرون زده است…

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

موضوعات: رمان
[پنجشنبه 1397-05-25] [ 04:51:00 ق.ظ ]