« آقا خسته ان رفقا… بگید برای شام گوسفند قربونی کنن با کله ی اضافه…»

مرد قد بلند خط خطی که تا الان لال بود زبان باز می کند که:

« حالا کله ی اضافی کی؟!!»

اژدر قهقه ای مستانه می زند و انگار که ارث پدرش را خورده باشم یقه ام را در مشتش می چلاند. نفسم حبس و آب دهانم خشک می شود. زیر لب فحشی نثارخودم می کنم که ذلیل مرده می مردی اگر می گفتی چرا اینجایی، برای یک دقیقه هم غرور مسخره ات را کنار می گذاشتی؟!! آماده بودم تا زیر لب اشهدم را بخوانم که…

پیرمرد سفید رو و سرزنده ای صدایش می کند: « اژدر خان… رییس زندون کارت داره… مثل اینکه بهت عفو خورده… خدا روزیش رو تو این ماه رمضونی بهت رسونده… به مناسبت عید فطر چندتا از بچه های دیگه رو هم آزاد کردن»

انگار که سطل بزرگی از آب یخ ریخته باشند بر سرش. آنچنان نگاهش غرق در اشک و مهربانی شد برای یک فکر کردم که کودک بازیگوشی یقه ام را چنگ زده است که به ثانیه ای نکشیده غرق در ماچ و بوسه های آبدار و پی در پی اژدر کوچولو شدم.

من مات و مبهوت و جمع حاضر مات و مبهت تر ازمن…

« ای قربون قدمت برم که اینقدر خوش بود و من خر نفهمیدم… ای قربون کَرَمت خدا که تنهام نذاشتی… ای قربون دهنت آ سید که شادم کردی… ای قربون…»

و آنهمه قربان صدقه ها وسجده ی شکری که به جا آورد و مرا بیشتر از کار خدا و دست تقدیر بهت زده کرد.

ای کاش حداقل حالا آزاد نمی شدی تا عرق آمدنم خشک می شد. تا حداقل هضم میکردم من آزاد زندانی شده ام اما توی زندانی آزاد شده ایی.

چشمانم را می بندم و هجم سیاهی را نظاره گر می شوم و زیر پتو می خزم تا هم بندی های جدیدم با خودشان خوشحال باشند که اژدر آزاد شد.

و با خودم به او فکر میکنم، به اینکه آیا تا الان فهمیده که کجا هستم؟ به اینکه جز او و خدا کسی را ندارم؟ به اینکه در نبود من چه بلایی سرش می آید؟ به اینکه خدا فراموشم کرده یا…؟

دوست دارم خوابم ببرد و فقط و فقط خواب او و مادرو پدرم را ببینم که با گونه های سرخش سر به زیر انداخته و زیر تور سفید و گرده های قند و غرق در سفره ی مزیّن میگوید:« با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم… بله…» و صدای کِل و تشویق و سوت و خنده های از ته دل در گوش هردومان بپیچد.

 

بعد از ورزش مضخرف صبگاهی که به شدت مرا یاد دوران کیف و دفتر و کلاس ومدرسه می اندازد، پشت میز فلزی سلف درحال لمباندن صبحانه و نان سرد بودم. صدای آشنایی را شنیدم که زیر گوشم زمزمه می کند: « دیدم دیروز چه جوری خفتت کرده بود وبعدش شروع کرده بود به ماچ و بوس…» تک خنده ای کرد و ادامه داد: « ازش به دل نگیر… بزار حالا که آزاد شده و رفته پرونده اعمالش تو اون دنیا خاکی نشه…»

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

 

 

 

 

 

موضوعات: رمان
[پنجشنبه 1397-05-25] [ 05:47:00 ق.ظ ]