نگاه پدرانه اش به شدت مرا یاد میرزا رضا ادیب می اندازد. لقمه را کوچک گرفت و آرام جویدش. حتی غذا خوردنش هم شبیه میرزاست.

« چی شد که اینجایی؟»

از نگاه و لبان ساکتم فهمید به این راحتی ها نم پس نمی دهم. لبخند دلنشینی زد و گفت: « منم اوایلش شرمم میومد با این سنم پام رو روی زمین اینجا بذارم. چه برسه به اینکه بگم بدهکارم و چند سال برام حبس بریدن.» نانش را آغشته به پنیر کرد و ادامه داد:« حداقل خوبیش اینه که بیرون کسی منتظرم نیست…» سکوت کرد و من هم به سکوتم ادامه دادم…

خوب است از اینکه کسی منتظرت نباشد؟

« آره راستش رسم زندون همینه… اینه که خوبه اگه کسی منتظرت نباشه…»

لقمه در گلویم ماسید. شاید بلند فکر کرده بودم.

سینی اش را برداشت و گفت: « بهتره بعد از صبحانه نخوابی… خوابت که زیاد بشه زندون برات میشه زندون» دستش را روی شانه ام گذاشت تا برود.

نان را کندم و خشک و خالی به نیش کشیدم و گفتم:« اگه خوابم نبره چی؟»

نگاهی انداخت و با لبخند گفت:« سنگ صبور…» گفتم:« چی؟؟» گفت: « دواش سنگ صبوره… البته دوا نیست کارش مثل مسکّنه»

سرم را پایین می اندازم و با قاشق بازی می کنم. می دانم گفتن و خالی شدن خوب است ولی تا به حال مستمعی نبود که مرا بر سر شوق آورد. پیرمرد ساده دلی به نظر می رسید. پس حرف زدن بهتر از وانمود کردن به خودداری بود.

« همه چیز از برمیگرده به هفت سال پیش… البته شاید بیشتر از هفت سال…»

سینی را روی میز میگذارد و چشمان آرامش را دقیق به چشمانم می دوزد و دستی به سمعکش می کشد تا بشتر مرا برای روایتگری بر سر ذوق آورد.

رنگ توسی پلیور قدیمی اش مرا در سالهایی دور شناور میکند. همان سالهایی که پدر و مادرم در کنار حاج طاهر فخرا و خانواده اش داشتند تولد 10 سالگی تنها فرزندشان را جشن می گرفتند. شیدا تک دختر تنها رفیق دیرین پدرم جیغ و هورا می کشید و تولد تولد میخواند و تنها برادرش و شاید بهترین رفیق تمام دورانم، کادوهایم را برایم باز می کرد. شایان از من بیشتر شوق و ذوق داشت. یادم می آید وقتی برای اولین بار جواب کنکورم آمد و بهترین رتبه ی منطقه مان را گرفتم بیشتر از آن روز برایم ذوق می کرد و مثل پروانه دورم می چرخید. هرچند که خودش از رتبه و دانشگاه های مجازش راضی نبود.

حتی وقتی اولین بار با اصرار مادر و پدر به خواستگاری میرفتم. خودش پیش افتاد و از طرف خودش گل و شیرینی خرید و برایم آورد تا حسابی مارا شرمنده کند. حتی وقتی که حاج فخرا از اینهمه دلسوزی و علاقه بیش از حد پسرش که مخالف خواسته ها و تمایلات او بود ابراز نگرانی و مخالفت میکرد،بازهم او بود که خیلی خونسرد می گفت:« دادشم غمت نباشه… تو این یه مورد همه چی باید طبق خواسته ی تو باشه…والا می ماسه ته دلت…» این را می گفت و می خندید و آخرش با جدیت اضافه می کرد که: « حتی اگه بابا بخواد تو از شیدا خواستگاری کنی و مخالف خواسته تو باشه… مطمئن باش من تو تیم توام…»

دوست نداشتم رفاقت و شراکت دیرینه ی پدرم و صمیمی ترین رفیقش که حکم برادرش را داشت به خاطر احساسات من بهم بریزد. اما از طرفی هم نمی توانستم شیدا را جز به چشم خواهر برادری به چشم دیگری نگاه کنم.

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

موضوعات: رمان
[پنجشنبه 1397-05-25] [ 05:48:00 ق.ظ ]