مدت زیادی از قضیه ی خواستگاری و کدورت های کوچک و بزرگ به وجود آمده نمی گذشت که حاج فخرا شیدا را شوهر داد و قائله را ختم به خیر کرد. گرچه مریم خانم مادر شیدا از دوری و فراق و رفتن دختر و دامادش برای کار و کاسبی به اصفهان زانوی غم بغل گرفت. اما همه چیز به سرعت شکل گیری ماجرا ختم و تمام شد.

من به سربازی رفتم و شایان به دانشکده ادبیات و در رشته ی نه چندان مورد علاقه اش درس خواند و اینجا تنها جایی بود که دو برادر هرچند ناتنی از هم دور بودیم. خودش میگفت:« بُعد مکانی مهم نی… بُعد دلی مهمه که خودت بهتر میدونی هیچکی دارو ندارم نمیشه…»

و من خورده میگرفتم که:« باز دوبار به روت خندیدم پر رو شدی… چندبار گفتم اسمم رو چپ و راست نکن… دارا… حالیته؟ دارا»

می خندید و برای آزاردادن من میگفت:« داراااا… من موندم این حاج رسول ما دلش به چی این پسر خوش بود؟ خوبه از دار دنیا از همون اولش یه کله پوک و کچل داشت و یه زیر شلوار و زیر پیراهنی پیزوری و صد البته کفش خندان… که به زور پمدای جور واجور حاج خانم مو دراورد… الانشم که زد کویرش کرد.حداقل لامصب کف پات صاف بود معاف میشدی… دلمون خوش بود یکی هست اینجا بهش بخندیم»

من هم کم نمی آوردم و میگفتم:« شما که از ادیب الممالکان شدی باید بهتر بدونی که مولوی جان فرمود: سزد ار کفش جفا بردهن او بزنی…»

می خندید و موزیانه میگفت:« ای خاک… که فقط ازادبیات خشونت طلبیش رو یادگرفتی…»

خلاصه آنقدر در آن دوران خدمت با او تلفن بازی می کردم که همه تصدیق می کردند یا نامزد دارم یا بسی دیوانه ام…

جمله ی زیبایی است در وصف حال بعضی رفاقت ها… مادر همیشه میگفت:« تو دار دنیا هیچی از بابات به ارث نبرده باشی… این رفیق بازی رو خوب به ارث بردی…»

نمیدانم اما به خوبی حالیم می شود که « یکسان نباشد حال دنیا…». مصداق بارزش حاج فخرا و پدر بودند. دو رفیق و دو برادر که از جوانی عهد بسته بودند دنیا تا وقتی دنیاست و زمین تا وقتی می چرخد، آن دو از الطفات رفاقت برای هم کم نگذارند. از زن گرفتنشان که از یک فامیل بود تا کسب و کارشان که سنگ بنایش را در محل خودمان بنا کردند.

یک کارگاه کوچک کیف و کفش دوزی که از تتمه ی ارث پدرشان شکل گرفت. مادر و مریم خانم میگفتند که کارشان روز و شب نداشت و آنها هم پناهی جز خانه ی یکدیگر نداشتند. انگار که دلخوشی همه شان به آن دو استکان چایی بود که نصفه شب جلوی شهرشان می گذاشتند و امیدی بود که در آن روزهای جوانی در خانه هایشان لانه کرده بود.

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

موضوعات: رمان
[پنجشنبه 1397-05-25] [ 05:55:00 ق.ظ ]