قلم به دست
قلم فرصتی است برای به یادگار گذاشتن اندیشه ها...







آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





هدف از ساخت این وبلاگ آشنایی بیشتر و آشناسازی بهتر با محیط طلبگی است علی الخصوص طلبگان موفق هنرمند یا علاقه مند به هنر... علی الخصوص هنر نگارش و نوشتن... با ما همرا باشید و برای هرچه بهتر شدن وبلاگ می توانید دست نوشته های خودتان را به آدرس ایمیل zeinabsahebian@gmail.com ارسال کنید... تا ماهم آنهارا به اشتراک بگذاریم.



جستجو




 
  آیینه ها_قسمت پنجم ...

 

مدت زیادی از قضیه ی خواستگاری و کدورت های کوچک و بزرگ به وجود آمده نمی گذشت که حاج فخرا شیدا را شوهر داد و قائله را ختم به خیر کرد. گرچه مریم خانم مادر شیدا از دوری و فراق و رفتن دختر و دامادش برای کار و کاسبی به اصفهان زانوی غم بغل گرفت. اما همه چیز به سرعت شکل گیری ماجرا ختم و تمام شد.

من به سربازی رفتم و شایان به دانشکده ادبیات و در رشته ی نه چندان مورد علاقه اش درس خواند و اینجا تنها جایی بود که دو برادر هرچند ناتنی از هم دور بودیم. خودش میگفت:« بُعد مکانی مهم نی… بُعد دلی مهمه که خودت بهتر میدونی هیچکی دارو ندارم نمیشه…»

و من خورده میگرفتم که:« باز دوبار به روت خندیدم پر رو شدی… چندبار گفتم اسمم رو چپ و راست نکن… دارا… حالیته؟ دارا»

می خندید و برای آزاردادن من میگفت:« داراااا… من موندم این حاج رسول ما دلش به چی این پسر خوش بود؟ خوبه از دار دنیا از همون اولش یه کله پوک و کچل داشت و یه زیر شلوار و زیر پیراهنی پیزوری و صد البته کفش خندان… که به زور پمدای جور واجور حاج خانم مو دراورد… الانشم که زد کویرش کرد.حداقل لامصب کف پات صاف بود معاف میشدی… دلمون خوش بود یکی هست اینجا بهش بخندیم»

من هم کم نمی آوردم و میگفتم:« شما که از ادیب الممالکان شدی باید بهتر بدونی که مولوی جان فرمود: سزد ار کفش جفا بردهن او بزنی…»

می خندید و موزیانه میگفت:« ای خاک… که فقط ازادبیات خشونت طلبیش رو یادگرفتی…»

خلاصه آنقدر در آن دوران خدمت با او تلفن بازی می کردم که همه تصدیق می کردند یا نامزد دارم یا بسی دیوانه ام…

جمله ی زیبایی است در وصف حال بعضی رفاقت ها… مادر همیشه میگفت:« تو دار دنیا هیچی از بابات به ارث نبرده باشی… این رفیق بازی رو خوب به ارث بردی…»

نمیدانم اما به خوبی حالیم می شود که « یکسان نباشد حال دنیا…». مصداق بارزش حاج فخرا و پدر بودند. دو رفیق و دو برادر که از جوانی عهد بسته بودند دنیا تا وقتی دنیاست و زمین تا وقتی می چرخد، آن دو از الطفات رفاقت برای هم کم نگذارند. از زن گرفتنشان که از یک فامیل بود تا کسب و کارشان که سنگ بنایش را در محل خودمان بنا کردند.

یک کارگاه کوچک کیف و کفش دوزی که از تتمه ی ارث پدرشان شکل گرفت. مادر و مریم خانم میگفتند که کارشان روز و شب نداشت و آنها هم پناهی جز خانه ی یکدیگر نداشتند. انگار که دلخوشی همه شان به آن دو استکان چایی بود که نصفه شب جلوی شهرشان می گذاشتند و امیدی بود که در آن روزهای جوانی در خانه هایشان لانه کرده بود.

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

موضوعات: رمان
[پنجشنبه 1397-05-25] [ 05:55:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  آیینه ها_قسمت چهارم ...

 

نگاه پدرانه اش به شدت مرا یاد میرزا رضا ادیب می اندازد. لقمه را کوچک گرفت و آرام جویدش. حتی غذا خوردنش هم شبیه میرزاست.

« چی شد که اینجایی؟»

از نگاه و لبان ساکتم فهمید به این راحتی ها نم پس نمی دهم. لبخند دلنشینی زد و گفت: « منم اوایلش شرمم میومد با این سنم پام رو روی زمین اینجا بذارم. چه برسه به اینکه بگم بدهکارم و چند سال برام حبس بریدن.» نانش را آغشته به پنیر کرد و ادامه داد:« حداقل خوبیش اینه که بیرون کسی منتظرم نیست…» سکوت کرد و من هم به سکوتم ادامه دادم…

خوب است از اینکه کسی منتظرت نباشد؟

« آره راستش رسم زندون همینه… اینه که خوبه اگه کسی منتظرت نباشه…»

لقمه در گلویم ماسید. شاید بلند فکر کرده بودم.

سینی اش را برداشت و گفت: « بهتره بعد از صبحانه نخوابی… خوابت که زیاد بشه زندون برات میشه زندون» دستش را روی شانه ام گذاشت تا برود.

نان را کندم و خشک و خالی به نیش کشیدم و گفتم:« اگه خوابم نبره چی؟»

نگاهی انداخت و با لبخند گفت:« سنگ صبور…» گفتم:« چی؟؟» گفت: « دواش سنگ صبوره… البته دوا نیست کارش مثل مسکّنه»

سرم را پایین می اندازم و با قاشق بازی می کنم. می دانم گفتن و خالی شدن خوب است ولی تا به حال مستمعی نبود که مرا بر سر شوق آورد. پیرمرد ساده دلی به نظر می رسید. پس حرف زدن بهتر از وانمود کردن به خودداری بود.

« همه چیز از برمیگرده به هفت سال پیش… البته شاید بیشتر از هفت سال…»

سینی را روی میز میگذارد و چشمان آرامش را دقیق به چشمانم می دوزد و دستی به سمعکش می کشد تا بشتر مرا برای روایتگری بر سر ذوق آورد.

رنگ توسی پلیور قدیمی اش مرا در سالهایی دور شناور میکند. همان سالهایی که پدر و مادرم در کنار حاج طاهر فخرا و خانواده اش داشتند تولد 10 سالگی تنها فرزندشان را جشن می گرفتند. شیدا تک دختر تنها رفیق دیرین پدرم جیغ و هورا می کشید و تولد تولد میخواند و تنها برادرش و شاید بهترین رفیق تمام دورانم، کادوهایم را برایم باز می کرد. شایان از من بیشتر شوق و ذوق داشت. یادم می آید وقتی برای اولین بار جواب کنکورم آمد و بهترین رتبه ی منطقه مان را گرفتم بیشتر از آن روز برایم ذوق می کرد و مثل پروانه دورم می چرخید. هرچند که خودش از رتبه و دانشگاه های مجازش راضی نبود.

حتی وقتی اولین بار با اصرار مادر و پدر به خواستگاری میرفتم. خودش پیش افتاد و از طرف خودش گل و شیرینی خرید و برایم آورد تا حسابی مارا شرمنده کند. حتی وقتی که حاج فخرا از اینهمه دلسوزی و علاقه بیش از حد پسرش که مخالف خواسته ها و تمایلات او بود ابراز نگرانی و مخالفت میکرد،بازهم او بود که خیلی خونسرد می گفت:« دادشم غمت نباشه… تو این یه مورد همه چی باید طبق خواسته ی تو باشه…والا می ماسه ته دلت…» این را می گفت و می خندید و آخرش با جدیت اضافه می کرد که: « حتی اگه بابا بخواد تو از شیدا خواستگاری کنی و مخالف خواسته تو باشه… مطمئن باش من تو تیم توام…»

دوست نداشتم رفاقت و شراکت دیرینه ی پدرم و صمیمی ترین رفیقش که حکم برادرش را داشت به خاطر احساسات من بهم بریزد. اما از طرفی هم نمی توانستم شیدا را جز به چشم خواهر برادری به چشم دیگری نگاه کنم.

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

موضوعات: رمان
 [ 05:48:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  آیینه ها_قسمت سوم ...

 

« آقا خسته ان رفقا… بگید برای شام گوسفند قربونی کنن با کله ی اضافه…»

مرد قد بلند خط خطی که تا الان لال بود زبان باز می کند که:

« حالا کله ی اضافی کی؟!!»

اژدر قهقه ای مستانه می زند و انگار که ارث پدرش را خورده باشم یقه ام را در مشتش می چلاند. نفسم حبس و آب دهانم خشک می شود. زیر لب فحشی نثارخودم می کنم که ذلیل مرده می مردی اگر می گفتی چرا اینجایی، برای یک دقیقه هم غرور مسخره ات را کنار می گذاشتی؟!! آماده بودم تا زیر لب اشهدم را بخوانم که…

پیرمرد سفید رو و سرزنده ای صدایش می کند: « اژدر خان… رییس زندون کارت داره… مثل اینکه بهت عفو خورده… خدا روزیش رو تو این ماه رمضونی بهت رسونده… به مناسبت عید فطر چندتا از بچه های دیگه رو هم آزاد کردن»

انگار که سطل بزرگی از آب یخ ریخته باشند بر سرش. آنچنان نگاهش غرق در اشک و مهربانی شد برای یک فکر کردم که کودک بازیگوشی یقه ام را چنگ زده است که به ثانیه ای نکشیده غرق در ماچ و بوسه های آبدار و پی در پی اژدر کوچولو شدم.

من مات و مبهوت و جمع حاضر مات و مبهت تر ازمن…

« ای قربون قدمت برم که اینقدر خوش بود و من خر نفهمیدم… ای قربون کَرَمت خدا که تنهام نذاشتی… ای قربون دهنت آ سید که شادم کردی… ای قربون…»

و آنهمه قربان صدقه ها وسجده ی شکری که به جا آورد و مرا بیشتر از کار خدا و دست تقدیر بهت زده کرد.

ای کاش حداقل حالا آزاد نمی شدی تا عرق آمدنم خشک می شد. تا حداقل هضم میکردم من آزاد زندانی شده ام اما توی زندانی آزاد شده ایی.

چشمانم را می بندم و هجم سیاهی را نظاره گر می شوم و زیر پتو می خزم تا هم بندی های جدیدم با خودشان خوشحال باشند که اژدر آزاد شد.

و با خودم به او فکر میکنم، به اینکه آیا تا الان فهمیده که کجا هستم؟ به اینکه جز او و خدا کسی را ندارم؟ به اینکه در نبود من چه بلایی سرش می آید؟ به اینکه خدا فراموشم کرده یا…؟

دوست دارم خوابم ببرد و فقط و فقط خواب او و مادرو پدرم را ببینم که با گونه های سرخش سر به زیر انداخته و زیر تور سفید و گرده های قند و غرق در سفره ی مزیّن میگوید:« با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم… بله…» و صدای کِل و تشویق و سوت و خنده های از ته دل در گوش هردومان بپیچد.

 

بعد از ورزش مضخرف صبگاهی که به شدت مرا یاد دوران کیف و دفتر و کلاس ومدرسه می اندازد، پشت میز فلزی سلف درحال لمباندن صبحانه و نان سرد بودم. صدای آشنایی را شنیدم که زیر گوشم زمزمه می کند: « دیدم دیروز چه جوری خفتت کرده بود وبعدش شروع کرده بود به ماچ و بوس…» تک خنده ای کرد و ادامه داد: « ازش به دل نگیر… بزار حالا که آزاد شده و رفته پرونده اعمالش تو اون دنیا خاکی نشه…»

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

 

 

 

 

 

موضوعات: رمان
 [ 05:47:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  آیینه ها_قسمت دوم ...

 

یقه اش را میگیرم و تا میتوانم به دیوار مجاور می کوبمش و در گوشش تمام آن جملاتی را که چند سال است در دلم مدفون شده فریاد میزنم: « مرتیکه ی عوضی آشغال… بارآخرت باشه اسم بابای خدابیامرزم و به زبون نجست میاری…» بی اعتنا به تقلا و بال بال زدنش بیشتر به دیوار زنجیرش میکنم و با صدایی رسا تر سرش داد می کشم:« به شرف اون خدابیامرز قسم… اگر یه روزم به عمرم باقی مونده باشه… برمیگردم و حقم رو از حلقوم تو اون فخرای ناچیز و تبارش بیرون میکشم… فقط برو دعا کن که تو و اون بالادستی هات تا اون روز زنده نمونید…»

غفوری همچنان دست و پا می زند و من بیشتر هوس میکنم تا عقده های این چند سال را از همه کس و همه چیز برسرش خالی کنم. مامور درشت هیکل با وساطت و جدیت تمام دستهایم را می بندد و جلوی چشمان خیره و منتظر همسایه ها کشان کشان به سمت پارکینگ می بردم اما من همچنان غفوری را فحش و ناسزا می دهم و سعی میکنم از لحظات باقی مانده آزادی ام استفاده کنم تا حداقل بادلی سبک پشت میله ها بروم.

مامور زندان بندم را نشانم می دهد و از هم بندی های نه چندان مهربانم میخواهد که جای خوابی به من دهند. همان اول سگرمه هایم را به هم می دوزم تا هم حساب کار دست این دوستان ناآشنا بیاید و هم می دانم که هرکس پشت میله ها بشکن زنان نمی رود مخصوصا اگر بداند به لطف قربان صدقه های دیروز و خط و نشان های امروز در این تقدیر مسخره چپانده شده.

پسرک لاغر اندامی با اشاره ی سیبیل کلفت جمع جلو می آید و تخت نزدیک به میله هارا  نشانم میدهد. مرد سیبیل کلفت سیبیلش را پیچ و تاپ می دهد و عاقل اندر سفیه سر تا پایم را نظاره میکند. روی تختش لم میدهد و رو به من می گوید:« به تیریپت نمی آد حبس کشیده باشی… مثل داش سهیلمون آماتور میزنی…» و سقولمه ای به پسرک لاغر اندام میزند. چشمم را سرتا سر آن چار دیواری رنگ پریده و کوچک میگردانم و دو مرد چاق و یک مرد قد بلند خط خطی که بوی سیگارشان تا چند فرسخی هم خفه ات می کند و آن پسرک لاغر اندام که نامش سهیل بود و مرد سیبیل کلفت را از نظر می گذرانم و نگاهم روی لیوان های پلاستیکی چرک گرفته و فلاسک پیرشان ثابت می ماند و دوباره با خودم تکرار می کنم که کجا هستم.

مرد سیبیلو طلبکارانه شاکی می شود که:« آهای یابو کری؟؟؟ میگم حبس کشیده ای یا نه؟ آماتوری؟ اصن واسه چی اوردنت اینجا؟ امثال شما جوجه فوفولا تو قیطریه اس نه اینجا کف زندون کنار ما. طول میکشه تا آب دیده بشی اینجا ولی یادت نره اینجا هرچی اژدر بگه همون میشه…»

نگاهی صامت به دهان و چشم و چالم می اندازد تا دست گیرش شود گوشی دستم آمده یا نه، اما من همچنان داغ زنجیر نامریی اینجا هستم.

بوی سیگار تند مرد چاق دماغم را می سوزاند و تنه ای که به میزند مرا سر هوش می آورد و اخم های کلفتش بیشتر در هم تنیده میشود: « کر بودی نشنیدی آقا اژدر چی گفت جوجه فوفول؟» و تنه ی بعدی را محکم تر می زند.

بی حوصله رهایش میکنم و ترس و خشمم را قورت می دهم تا بیشتر از این دردسر نشود. بند و بساطم را زیر تخت می چپانم و روی تشک می نشینم تا از نگاه های شرور اژدرخانی که چند دقیقه ای که از آشناییمان نمی گذرد در بمانم.

اما زهی خیال باطل…

به وضوح می بینم که شاکی و اخم آلود سیبیلش را تاب می دهد و چروک لباسش را مرتب می کند و نرم نرم نزدیک میشود تا خر خره ام را بجود.

لعنت به امروز و لعنت به آن نارفیق و آن مردک حریص پول پرست و فلان که هرچه می کشم یا از تقدیر است یا از… آخر جای کسی که فوق لیسانس مدیریت بازرگانی است و محصل دکتراست و روزی… ولش کن هرچه که بودم، چرا الان باید اینجا باشم؟ به خاطر گناه نکرده یا اعتماد به چشم خودم؟!!

بوی عرق متعفن اژدر خان حالیم می کند که الان وقت فکر کردن به این خزعبلات نیست. نگاه خون گرفته و مشت های درهم گره کرده اش را که می بینم در خودم فرو می روم تا کمی مظلوم به نظر برسم و دلش به حالم بسوزد. اما مثل اینکه کینه شتری تر از این حرف هاست. میله ی فوقانی تخت را به دست می گیرد و با پوزخندی ژکوند لب باز می کند که:

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

 

 

 

موضوعات: رمان
 [ 05:32:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت
نظر از: زكي زاده [عضو] 

سلام خوشحال میشم به این آدرس همدیگر را ملاقات کنیم … …منتظرتم …http://maedeh.kowsarblog.ir/

1397/05/25 @ 06:51


فرم در حال بارگذاری ...


  آیینه ها_قسمت اول ...

 

چشمانم را می بندم و سیاهی عظیمی را تماشاگر می شوم. خودم را جای او میگذارم و سعی می کنم راه بروم و در و دیوار را لمس کنم تا شاید سرم به جایی برخورد نکند و آستینم به دستگیره در گیر نکند. می دانستم شبیه خوابگردهای فیلم ها و قصه ها شده ام. دستانی آماده برای شکار هوا و اجسام حاضر در اطراف و چشمانی بسته و صد البته پاهایی محتاط در گام برداشتن.

تصورش می کنم که چگونه بی خیال و آرام به نظر می رسد وقتی می خواهد کتاب هارا در قفس بگذارد و با لمس گوشه ی هرکدام از آنها به سرعت جایشان را در قفس مربوطه تشخیص میدهد یا وقتی که می خواهد کمی قدم بزند عصایش برایش کلیشه ای اضافی می شود و ترجیح می دهد پشت پیشخوان جایش بگذارد یا وقتی که گوشه ی چادر خاکی اش را می تکاند آنوقت است که هرکس ببیندش می فهمد که او به خوبی می بیند. گاهی احساس می کنم از اینکه نمی بیند سرکارم گذاشته و نقشه ای در سر دارد. نمی دانم چگونه اینگونه شد… تفسیراین ماجرا مسخره به نظر می رسد، هرکس بشنود می فهمد که یک تخته ام کم بوده و ای کاش کمی با او صمیمی تر بودم که وقتی میگفت: « داداش دلم خونه از این دوره زمونه» به پشتش نمیزدم و نمی گفتم که:«خون دلتو تف کن خوب میشی، بیخیال دنیا». ای کاش وقتی درد دل می کرد حداقل می پرسیدم:« خب چه مرگته؟؟!!» اما دریغ از همین یک جمله که در آن روزها دلش را می توانست خوش کند حداقل.

اف اف همچنان زنگ می زند و من همچنان خودم را در خیال او رها می کنم. داد و فریاد های غفوری را از پشت پنجره می شنوم و همچنان خودم را قانع می کنم که اگربه کسی هم به اندازه ی چشمت اعتماد داشتی و پشتت را خالی کرد باز کس دیگری هست که حاضری شرط ببندی تا آخرین نفس نفسش برای تو در می رود.

نمی دانم چه شد که زنگ های ممتد اف اف تبدیل به کوبش متوالی در خانه شد. در دل فحشی نثار کارگرهای درحال رفت و آمد ساختمان کردم که چه بی موقع ساعت ورود و خروجشان بود. دیگر کار از کار گذشته است. پیراهنم را با خونسردی می پوشم و دستی به موهای ژلیده ام میکشم. در خانه را که باز می کنم چهره ی طلبکار و درهم غفوری را می بینم که چشم در چشمم می گوید: «خودشه جناب سروان… خوده ناکسشه»

یک تای ابرویش را بالا می اندازد و با لحن طعنه آمیزی میگوید:«حضرت آقا یا گوششون سنگین شده یا خودشونو زدن به کری… فکر کردی خیلی تیز و بزی پسر حاج رسول؟؟؟!!!»

اسم پدر را که می شنوم آن هم از دهان آب نکشیده ی آن مردک بی همه چیز خن جلوی چشمم را می گیرد و رگ گردن را حس میکنم که بیرون زده است…

 

نویسنده: زینب صاحبیان

(هرگونه کپی و نشر بدون ذکر نام نویسنده و وبلاگ حرام می باشد.)

آدرس تلگرام :https://t.me/joinchat/AAAAAFJrV9smwvZ1z0QTKA

آدرس سروش:https://Sapp.ir/zeinabsahebian

آدرس ایستاگرام: https://Instagram.com/zeinabsahebian_

موضوعات: رمان
 [ 04:51:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم